اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

اولین روز مدرسه

پسرم...اهورای نازنینم... کلاس اولی شدی!!!مبارکت باشه... امروز سرنوشتی از شور و شوق در دبستانی شدنت رقم زده میشود... امروز روز جشن شکوفه زدنت است!! با تمام وجود شکوفا شو و عطر دل انگیز دفتر و مدادهایت را روی خاطراتت بپاش... و با چشم های مشتاق برای دانستنت، برگهای ندانسته هایت را صبور و مصمم لمس کن... اهورا جانم ، اولین ها همیشه خوب هستند... به دل آدم می نشیند و خاطره شان می ماند در دل!!! باز هم تجربه ای جدید از روزهای مادرانه و پدرانه... پسرک نو پای ديروزم؛ امروز دست به دست من و بابا امیر مهربانت وارد مرحله تازه اي از زندگي...
31 شهريور 1398

حضورت در زندگی من و بابا جاودانه باد !!!

شاه پسر نرم و نازکم... آهنگ خوش زندگیم... نقش سبز ِخانه ام ... گل قشنگم، اطلسی پر از رنگم ، اقاقی بنفشم ... روح لطیف زندگی آغشته به عشقم... آرامش درون و بیرونم ... حضورت در زندگی من و بابا جاودانه باد !!! دلت گرم ٬ پایت قرص و لبت خندان نوگلم... کودکی کن و شاد باش ... و بیاموز انسان بودن را؛ همچنانکه در تکاپوی شناخت خودت و جهان هستی ! چه زیباست دیدن تو در هنگام بازی با یک ماشین اسباب بازی و شگفتی تو از چرخیدن چرخها ! وچه زیباترست آن زمان که بر روی چمن به دنبال توپت می دوی و از شادی فریاد می زنی !!! اهورای نازنینم، خدا را هزاران بار شکر که نفسم را از تو بنا کرد ... ...
22 شهريور 1398

شعور حسینی داشته باشیم...

امروز ، حق مظلوم را می خورند ، فردا ، در عزایِ حسین سینه می زنند و برای مظلومیتش گریه می کنند ! امروز ، بانیِ فساد و فقر و فلاکت می شوند ، فردا بانیِ سفره های محرم ! امروز دل می شکنند ، و تا سرحدِ جنون ، بی انصافی می کنند ، فردا با چه آب و تابی از حسین و انصاف و آزادگی اش می گویند و چشم و دل هایِ خسته و بیقرار را می گریانند . محرم که تمام شد ؛ روز از نو ، و بی انصافی هایشان از نو ... قرار بود این حادثه ، در یادها بماند تا مبادا ظلم و ستم ، تکرار شود . قرار نبود این واقعه و روایتش ، سفره ی پر رونقی باشد برایِ اهالیِ ریا و تزویر ! قرار نبود ، کارِ دنیایمان به اینجا بکشد ! عد...
19 شهريور 1398

فامیل دور !!!

اهورا ی مامان... امروز مادرجون زنگ زد خونه مون و خبر داد فامیلای دورشون از تهران اومدن . رفتیم دیدمشون . پدربزرگ خانواده ی اونا با پدربزرگ ِ بابا ،پسرخاله بودن . پسرخاله ها البته به رحت خدا رفتن و حالا بعد از تقریبا 20 سال فامیلای دور کنار هم جمع شدن و یاد گذشته ها رو زنده کردن . آقا رضا با خانمش ، مریم جون و 3 تا آقا پسر...که تو با مهراد ، پسر کوچیک خانواده دوست شدی و خیلی هم اذیتش کردی با کشتی و توپ بازی و ... ولی انصافا خیلی مهربون و با حوصله بود. سه روز پیشمون بودن و خیلی خوش گذشت . مخصوصا به بابا که خاطرات دوران کودکیش بدجور زنده شده بود... 🌟 باغ عمه اینا ... 🌟پارک ایرینجی و قایق سواری... ...
1 شهريور 1398
1